روزهای حماسه: آتلبندی
به مناسبت چهلمین سال آغاز جنگ تحمیلی مجموعهای از خاطرات رزمندگان گردآوری شده که از نظر میگذرانید.
سیدجواد طباطباییان، بسیجی و جانباز: این خاطره را به تمام پزشکان، پرستاران و امدادگران تقدیم میکنم که برای خاک و مملکت خود در هشت سال دفاع از جان و زندگی خود گذشتند.
دیماه سال ۱۳۶۵ بود. من ۲۰ سال داشتم و در یکی از گردانهای تیپ مستقل ۱۱۰ خاتم الانبیاء (ص) به عنوان یک امدادگر بسیجی در خط پدافندی مهران در قلعه قلاویزان مشغول خدمت بودم.
سنگر ما درست در بالاترین نقطه قلعه قلاویزان قرار داشت و شش نفر در داخل یک سنگر بودیم که به نوبت در سنگرهای فرعی نگهبانی میدادیم که دشمن نتواند به ما حمله کند. در یکی از شبها از ساعت ۲۰ تا ۲۲ نوبت نگهبانی من و یکی از برادران بسیجی بود که بیسیم سنگر به صدا در آمد و اعلام کرد که امشب از ساعت ۲۱ تا ۲۲ از سنگرهای فرعی میبایست تکبیر گفته شود.
ساعتهای خود را با ساعت مرکز فرماندهی تنظیم کردیم، رأس ساعت ۲۱ شروع به تکبیر گفتن نمودیم که همزمان مارش عملیات از بلندگوهای خط شروع به نواختن کرد و این امر باعث شد دشمن کل خط را زیر آتش خود بگیرد.
ما تکبیر میگفتیم و آنها با خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ میزدند. همان طور که مشغول تکبیر گفتن بودیم، ناگهان خمپاره شصتی در نزدیکی ما منفجر شد. فاصله خمپاره با ما دومتر بود و دیدیم ترکشهای آن چگونه به دوسمت پخش میشد و آنجا بود که فهمیدم زاویه پخش شدن ترکش فقط در دو جهت است که محل استقرار ما در زاویه ترکشها نبود. بیست دقیقهای گذشت که من سرگیجه گرفتم، به همسنگری خود گفتم و او نیز گفته مرا تأیید کرد و گفت من هم حالم خوب نیست و از من خواست بروم و از نگهبانان دیگر بخواهم که به سنگر بیایند.
گفتم ۱۰ دقیقه تا ساعت ۲۲ مانده این ده دقیقه را نیز صبر کنیم که در جوابم گفت نه زود برو. من هم رفتم به دونفر بعدی گفتم. یکی از آنها حاج آقا نصری بود که از همه ما هم بزرگتر بود. سریع خود را به من رساند و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: حال من و دوستم خوب نیست. او به نفربعدی گفت من میروم. تو هم پشت سرمن بیا.
تا از سنگر خارج شد، صدای انفجار خمپاره ۱۲۰ آمد و بعد از آن صدای یا على یاعلی حاج آقا را شنیدیم. من و مسئول سنگر فوری به سمت صدا رفتیم که دیدیم او روی زمین افتاده. فورا دو دست او را گرفتیم و به دورن سنگر رفتیم که دو خمپاره ۱۲۰ دیگر به آنجا اصابت کرد و باعث شد خاک سنگر روی سرمان بریزد. من بلافاصله کیف امدادگری خود را برداشته شروع به پانسمان کردم. در حادثه انفجار خمپاره یک پای حاج آقا از مچ قطع شده بود و پای دیگرش پر از ترکش بود.
فورا بالای پای قطع شده را با یک بند پوتین بستم و شروع به پانسمان پای دیگر شدم تا جلوی خونریزی آن را بگیرم که ناگهان او گفت میخواهم پاهایم را ببینم.
من به مسئول سنگر نگاه کردم و به او اشاره کردم کف پای قطع شده را به ساق بچسباند و او هم این کار را کرد.
پا را داخل آتل گذاشتم و بالا بردم و گفتم: این هم پاهات. دیدی سالم هستند؟ او ضمن شکر خداوند از من خواست قرآن داخل جیبش را به او بدهم و من این کار را کردم. شروع به خواندن قرآن کرد و در همین حال به همسنگر خود روحیه میداد و میگفت چیزی نشده خوب میشود ناراحت نباشید.
بعد از تمام شدن پانسمان او را با یک آمبولانس به بهداری پشت خط مقدم فرستادیم و من رفتم خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم همسنگریهایم میگفتند من و آن دوست دیگرم دیشب چندین بار در خواب گریه کردیم. در حالی که من اصلا یادم نمی آمد. از مسئول سنگر اجازه گرفتم تا بروم وسایل امدادگری از بهداری پشت خط مقدم دریافت کنم.
وقتی به آنجا رسیدم، سراغ دوستم را گرفتم که گفتند حاج آقا به بیمارستان ایلام منتقل شده است. وسایل امدادگری را گرفتم و داخل کوله پشتی گذاشتم. داشتم برمی گشتم که دکتر مستقر در آنجا مرا صدا زد و گفت : پای مجروح دیشب را شما بستید؟ گفتم : بله او در حالی که به من نگاه میکرد گفت : بخواب تا از شما یک فشار خون گرفته شود. مثل اینکه شما اضطراب دارید. من روی تخت دراز کشیدم و امدادگر دیگری شروع به گرفتن فشار خونم شد در حالی که امدادگر دکتر را صدا میزد، من از هوش رفتم.
ناگهان با صدای انفجاری به هویش آمدم و دیدم روی تخت بیمارستان هستم و روی بدنم شیشه خرده ریخته. پرستارها به سمت مجروحان آمدند و یکی از آنها به سمت من آمد.
گفتم اینجا کجاست گفت بیمارستان ایلام و دشمن با موشک به بیمارستان حمله کرده. بعد از چند دقیقه سراغ همسنگرم را گرفتم و او گفت: شما میدانید چه کسی پای او را بسته ؟ اولش ترسیدم. گفتم نکند اشتباه کرده ام! بعد در ذهن خود گفتم اگر اشتباه هم کرده باشم عمدا نبوده است. لذا به آن پرستار گفتم: من پای او را بستم. گفت شما امدادگری؟ گفتم: بله. او سریع رفت و با دو پزشک به بالای سر من آمد و به آنها گفت این برادر پای او را بسته است و یکی از آن دو پزشک گفت هرچه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک. آن یکی دکتر گفت چرا پای قطع شده را داخل آتل گذاشتید؟
گفتم: چون میخواست پایش را ببیند و ترسیدم با دیدن پای قطع شده وضعیتش بدتر شود. دکتر گفت: همینطور است. البته شما با این کارتان باعث شدید که یکی از پرستارهای ما شوکه شود ولی با توجه به اینکا، دو سوم از خون خود را از دست داده بود و در حال شوک خونی بود اگر میفهمید پایش قطع شده..
لذا ما از واحد مربوطه شما درخواست کردیم تا ۱۵ روز تشویقی به شما داده شود و شروع به تعریف کرد که در اطاق عمل چه اتفاقی افتاد و در ادامه گفت بعد از جراحی پای آسیب دیده آتل را باز کردیم تا ببینیم چقدر آسیب دیده است ؟ وقتی آتل را باز کردیم پای قطع شده به زمین افتاد و پرستار بیهوش شد. در ضمن شما دچار موج گرفتگی شده اید که به اینجا آوردهاند. بعد از چند روز استراحت دوباره به جبهه برگشتم.