خاطرات رزمندگان عضو صندوق بازنشستگی کشوری به مناسبت هفته دفاع مقدس/ 2

روزهای حماسه: سه‌راه مرگ

به مناسبت چهلمین سال آغاز جنگ تحمیلی مجموعه‌ای از خاطرات رزمندگان گردآوری شده که از نظر می‌گذرانید.

حسن موحد، بسیجی و جانباز: یکی از خاطراتم در منطقه عملیاتی طلائیه ، این بود که به دلیل دید دشمن که مسلط به منطقه بود، ناچار بودیم  در طول روز ۴نفری در  سنگری ۲ در یک و نیم متری بمانیم. هوا گرم و طاقت فرسا بود و تاریک که می شد بیرون می آمدیم تا نفسی تازه کنیم و به کارهایمان برسیم.
منتظردستور فرمانده عملیات، شاید حدود یک هفته به این حالت در سنگر می ماندیم. یک روز دم دمای غروب بود که یک ماشین تویوتا آمد و راننده در حال حرکت فریاد می زد: «برادرا سریع بیان چکمه هاشونو تحویل بگیرن».

بچه های همسنگر هجوم آوردند تا چکمه هایشان را تحویل بگیرند، آن زمان با توجه به سن و سال کم و جثه کوچکی که داشتم نتوانستم به موقع خودم را به ماشین حمل چکمه ها برسانم. خلاصه بعد از کلی تقلا یک جفت چکمه تا به تا با دو شماره بزرگتر به من رسید. هرچه داد زدم که بابا این چکمه ها به پای من بزرگ است، بچه ها گفتند برو خدا را شکر کن که همین هم بهت رسیده است. بعد از چکمه ها برایمان بادگیر آوردند که آن هم البته به تنم زار می زد ولی به ناچار تحویل گرفتم.

خلاصه ساعت حدوداً یک نصف شب بود که به ما دستور آماده باش دادند. همه از سنگر بیرون آمدیم و به خط شدیم. در آن تاریکی چشم چشم را نمی دید. بچه ها در دل شب ذکر می گفتند و آیه های «وجعلنا…»، «آیه الکرسى»، «سوره حمد» و… را زیر لب زمزمه می کردند. خلاصه هرکس هرچه بلد بود، زیر لب می خواند و تحت فرمان مسئول دسته به سمت خط اول در حرکت بود.

دشمن مسیر عبور بچه ها را آب انداخته بود و منطقه مثل باتلاق شده بود. همه به یک صف برای پشتیبانی به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در طول مسیر به دلیل اینکه منطقه باتلاقی و گل آلود بود، بدون اینکه متوجه بشوم در حال حرکت، چکمه ها از پایم بیرون آمده بود و تا سه چهار قدم روی گل و لای که راه رفتم و بعد تازه متوجه شدم که چکمه از پایم درآمده. دوباره برگشتم و با پای گلی چکمه را به پا کردم و دویدم تا به صف بچه ها که فاصله زیادی از من گرفته بودند ملحق شوم. 

خلاصه این رویه چندین بار تکرار شد تا به سه راه مرگ رسیدیم (در آن مکان جنازه عراقی ها بود که روی زمین و درون گل ها مانده بودند). یکی از همسنگرانم که متولد بغداد بود «عمار» نام داشت و پشت سر من در حرکت بود. به سه راه که رسیدیم، دشمن با خمپاره ۶۰ و گلوله های رسام که فاصله آن تا بالای سرمان به یک متر هم نمی‌رسید، از ما استقبال کرد. دو مورد امدادهای غیبی که شاهد آن بودم، اصابت دو عدد گلوله خمپاره ۶۰ دشمن بود که به خاکریز خورد و عمل نکرد که اگر فقط یکی از آنها عمل می کرد، گروهان را متلاشی می کرد.

به دستور فرمانده همه درازکش شدیم و دقیقا روی جنازه های عراقی فرود آمدیم. حتی بچه ها با روحیه بالایی که داشتند در آن زمان بحرانی و خطرناک دست از شوخی برنمی داشتند. در حالت سکوت مطلق که مبادا عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه بشوند، یکی از بچه ها صدا زد «عمار… عمار… پسرعموت! (منظور جنازۀ عراقی ها) اینجا پهلوی من دراز کشیده. به زبون عربی بهش بگو موهاش گلی شده، بره موهاشو بشوره …».

در همین لحظه صدای مهیبی زمین را می لرزاند و مدام این صدا بیشتر و بیشتر می شد و به ما نزدیک می شد. کمی آزاردهنده شده بود. فرمانده فورا دستور تخلیه مکانی داد و گفت به کنار جاده بغل خاکریز بروید و در آنجا دراز بکشید. همه تغییر جا دادیم. صدای هولناک از تانک خودی ها بود که داشت آرام به عقب برمی گشت و دقیقا از روی جنازه هایی که چند لحظه پیش روی آنها افتاده بودیم رد می شد. 

خلاصه تا نزدیکی های صبح به حالت پشتیبان آماده باش بودیم تا فرمان عقبگرد دادند.

نزدیکی های طلوع آفتاب بود که به سنگرهایمان برگشتیم و با همان لباس های گلی برای اینکه جلوی دید دشمن نباشیم به درون سنگر رفتیم. بعد از ادای نماز صبح به دلیل خستگی شب گذشته در حالت خواب و بیداری بودیم که گلوله های خمپاره ۱۲۰ و کاتیوشای دشمن بعثی به سمت ما باریدن گرفت و دقیقا یکی از گلوله ها به پشت سنگر ما اصابت کرد. همین باعث شد که هر چهار نفرمان به علت اصابت ترکش و موج گرفتگی مجروح شویم.