خاطرات رزمندگان عضو صندوق بازنشستگی کشوری به مناسبت هفته دفاع مقدس/ 3

روزهای حماسه: فرماندهان جنگ

به مناسبت چهلمین سال آغاز جنگ تحمیلی مجموعه‌ای از خاطرات رزمندگان گردآوری شده که از نظر می‌گذرانید.


رضا زوارئی، بسیجی: در زمان عملیات والفجر یک من در تیپ سیدالشهدا (ع) بودم. خط عراق شکسته شد و ما بچه های گردان علی اصغر (ع) و گردان حضرت قاسم (ع) در یک محور عمل کردیم. روز اول واقعا روز سختی بود و فرمانده گردان برادر شمس و معاون او شهید شدند. وقتی که در محاصره افتادیم، برای بازکردن معبر دو نفر از تخریبچی ها هم شهید شدند. در شب اول محاصره ساعت تقریبا یازده یا دوازده شب بود که به دوستان خودم گفتم من می گیرم می خوابم و در یک چاله توپ به مدت چهار تا پنج ساعت خوابیدم.
فردای آن روز در این فکر بودم که فرمانده ها خودشان در عقب راحت نشسته اند و به ما بچه ها می گویند برو جلو. در آن لحظه هم تشنه بودم و هم گرسنه که در یک زمان دیدم شهید همت با دو برادر روی تپه جلوی ما رفتند و به مدت بیست دقیقه در آنجا بودند و بعد برگشتند.
شهید گمشده
من جهادگر بودم و ماموریت شش ماهه می گرفتم و به منطقه می رفتم. پایان ۱۳۵ روز می آمدم و سر کار نمی رفتم تا سر موقعش. آن زمان در آخر ماموریت بودم و چند روز بیشتر نداشتم و منطقه که می رفتم در گروه نجات فعالیت می کردم. کار گروه نجات این بود که هر وسیله ای در خط مقدم دچار آسیب دیدگی می شد، وظیفه ما چند نفر بود که آن را به عقب منتقل کنیم. 
یک شب ازطریق بی سیم اطلاع دادند که در خط … دو ماشین خمپاره خورده است. ما چند نفر رفتیم و دیدیم در آنجا پنج نفر شهید شده اند. شهدا را در عقب یک وانت تویوتا گذاشتیم. دوستانم برای انتقال ماشین های آسیب دیده به عقب رفتند و شهدا را در خودرویی که تحویل من بود گذاشتند. من به تنهایی به سمت تعاون رفتم و شهدا را تحویل دادم و همان جا خوابیدم. چون از سر شب تا صبح کار کرده بودیم و آن برادرها ازطرف جهاد اعزام شده بودند. 
سه روز بعد از این ماجرا یک ختم ساده در نمازخانه گردان ترتیب داده بودند که من هم در آن شرکت کردم. اسم آن پنج نفر را در نمازخانه خواندند. من از در نمازخانه بیرون آمدم و دیدم برادر خداکرمی گفت: برو ستاد کارت دارند. 
داخل ستاد رفتم و مسئول آنجا گفت: «برادر زوارئی شما شهدا را تحویل کجا داده اید؟»
گفتم: «تحویل تعاون جزیره دادم.» 
گفت: «شما جایی نروید تا با برادر مختاری بروید به تعاون.» 
گفتم: «مگر چی شده؟»
گفت: «یکی از شهدا نیست شده. شاید اشتباهی جای دیگر رفته باشد.»
رفتیم تعاون. آنجا چند نفر بودند. ما به هر کدام گفتیم، آن بنده خداها می گفتند هرچه تحویل دادید، ما صبح فرستادیم. آن یکی که گم شده بود جهادی بود. می گفتند تو خوابت می آمده، شهید رضا جعفری از پشت وانت افتاده و توجه نشده ای.
این طور شده بود که دائم مرا می خواستند. تا چشمم گرم می شد می گفتند رضا ستاد کارت دارد. تا می رفتم ستاد به من می گفتند چه کار می کردی، می گفتم «تازه خوابم رفته بود که شما فرستادید دنبالم.» 
چهل و پنج روز بود که ماموریتم تمام شده بود. دوباره یک روز گفتند «رضا برو ستاد.»
من با ناراحتی رفتم ستاد. دیگر می رفتم سلام نمی کردم چون کار هرروزی ام شده بود. دیدم مسئول ستاد آمد جلو و با من دست داد و سر من را در بغل خود نگه داشت و گفت: «من را می بخشی؟»
گفتم: «خدا ببخشید. امضای پایانی من را بده تا ببخشمت.» 
سرم را ول کرد و گفت: «برادر مختاری پایانی زوارئی را بگو بزنند.»
گفتم: «کاری ندارید؟»
گفت: «می خواهم خوشحالت کنم. رضا جعفری پیدا شده.»
من گفتم: «کجا دفنش کرده اند؟»
گفت: «شهید نشده.»
من تعجب کردم چون در بین آن پنج نفر وضع رضا از همه بدتر بود.
از قرار، رضا را صبح فردای آن روزی که تحویل دادم، به اهواز می برند. تا شب می شود و می خواهند تابوت را عوض کنند که می بینند زیر مشمع بخار جمع شده و یک دفعه آن کسی که مسئول تحویل گرفتن شهدا بوده، داد می زند که این یکی زنده است. رضا را تحویل دکترها می دهند و به بیمارستان اعزام می کنند.
اینها را از دهان خود رضا جعفری شنیدم. حتی به من گفت می شنیدم که تو به بچه های تعاون گفتی من می روم نماز بخوانم. حتی گفت وقتی متوجه شدم که من را در سردخانه بردند ولی چشمهایم چیزی نمی دید. حتی قدرت لب تکان دادن هم نداشتم.
بعد از یک سال که قادر به حرف زدن شد و دیگر سرکار می آمد، هر موقع مرا می دید، می گفت: «من را کشتی… دستت درد نکند!»
الان بیست سال است که ندیده امش و دوست دارم ببینمش.