خاطرات رزمندگان عضو صندوق بازنشستگی کشوری به مناسبت هفته دفاع مقدس/ 6

روزهای حماسه: فرار جالب

به مناسبت چهلمین سال آغاز جنگ تحمیلی مجموعه‌ای از خاطرات رزمندگان گردآوری شده که از نظر می‌گذرانید.

منصور سیف، آزاده رها شده از بند: از لحاظ جغرافیایی اردوگاه ما اطرافش باز، مسطح و بیابانی بود. حدود ۵۰ تا۶۰ متر اطراف اردوگاه به صورت سیم خاردارهای توپی بسیار فشرده و طرف داخل اردوگاه و قسمت عراقی ها به صورت دیوارهای عمودی سیم خاردارهای بسیار پیچیده و درهم قرار داشت که به جرأت می گویم حتی یک گربه محال بود بتواند از این اردوگاه خارج شود، چه رسد به انسان. بیرون سیم خاردار نگهبان های مسلح با تانک آماده بودند. 

یکی از دوستان بارها وقتی دور هم جمع می شدیم یا قدم می زدیم مرتب می گفت من باید از اینجا فرار کنم، طاقت ماندن ندارم. راست هم می گفت. غروب که می شد و وقتی که هنوز مقداری مانده بود تا خورشید محو شود، به صورت یک دایره نارنجی رنگ بزرگ درمی آمد و با تمام زیبایی هایی که داشت، انگار تمام غم و غصه های دنیا را با آن نور ضعیف وخیره کننده اش بر دل های ما می تاباند. آن وقت هیچ کس با دیگری حرف نمی زد، فقط در سکوت مطلق طول اردوگاه را طی می کردیم. آن قدر غم انگیز بود که نمی دانم چرا فقط خاطرات بد به ذهنمان خطور می کرد. 

زمان اجرای نقشه فرا می رسد و دوستمان با بررسی هایی که کرده بود، در طول یک ماه متوجه شده بود که ماشین حمل زباله هر چند روز یک بار برای بردن زباله های اردوگاه با یک مامور محافظ می آید و با بازرسی از اردوگاه خارج می شود و برای تخلیه آن به خارج از شهر می رود. 

او نقشه بیرون رفتن با ماشین زباله را پیش خودش طراحی کرده بود البته این موضوع را هم به ما گفته بود ولی ما اصلا به آن توجه نمی کردیم و در دلمان می گفتیم او به زبان اینها را می گوید. اگر وارد زباله شود، در عرض دو دقیقه با فشاری که برای پرس زباله به آن وارد می شود و در اثر کمبود هوا از بین خواهد رفت. 

ولی یک روز که هوا بسیار گرم و محیط خلوت بود، از غفلت راننده و مامور استفاده کرد و به زیر ماشین زباله چسبید. آنچنان مخفی شده بود که دو ایست بازرسی اول و دوم هم متوجه نشده بودند و او کاملا از اردوگاه خارج شده بود ولی از بخت بد او، انگار مهر ۱۰ سال اسارت بر پیشانی او خورده باشد، ماشین زباله به جای اینکه طبق معمول به خارج از شهر برود، بعد از پیمودن ۱۰۰ متر، نمی دانیم به چه علت، در پارک موتوری زیر سایبان کنار مقر سربازان عراقی توقف کرد و دیگر حرکت نکرد.

او می دانست این محیط تا چند کیلومتر کاملا نظامی است و خارج شدن از این مکان آن هم با لباس اسارت تقریبا غیر ممکن است.

خیلی خسته و معذب شده بود و در شرایط بسیارسختی قرار داشت. هوا داشت تاریک می شد و ضعف بر او غلبه کرده بود. یکباره تصمیم گرفت تا دوباره به اردوگاه برگردد. از زیر ماشین بیرون آمد و به طرف در اردوگاه حرکت کرد ولی تا زمانی که به در اردوگاه و مقابل نگهبان در وروری رسیده بود، هیچ کس به او توجهی نکرده بود. اصلا باورشان نمی شود که یک اسیر خارج از اردوگاه دارد قدم می زند. 

او به نگهبان می گوید من برای بیگاری رفته بودم بیرون اردوگاه و جا مانده ام و می خواهم بروم داخل. نگهبان مات و مبهوت می شود که این چه داستانی است! آخر همان روز تعدادی از اسرا را برای بیگاری برده بودند بیرون برای بلوک زدن. از جمله خود من هم بودم. آنقدر ما را می شمردند که خسته می شدیم. 

خلاصه نگهبان شک می کند و اصلا برای او قابل قبول نبوده است. ازطرفی اگر چنین بود، همه آنها زیر سؤال می رفتند. سرباز عراقی در بهت و گیجی دوستانش را خبر می کند و به فرمانده خبر می دهند. و پس از بررسی هیچ کدام از اظهارات اسیر را قبول نمی کنند. آن اسیر را تا صبح را به درخت روبروی اردوگاه از پا آویزان کردند و تا یک ماه هر روز او را شکنجه می کردند. آخر فرمانده اردوگاه خودمان که ایرانی بود با عراقی ها صحبت کرد و به آنها به دروغ گفت او مجنون و دیوانه است. تا بعد از یک ماه دیگر او را نزدند و زندگی او مثل دیگر اسرا تا ۱۰ سال مثل امثال بنده سپری شد.